| مطالب و داستان های خواندنی | |
|
|
Author | Message |
---|
mohammad تازه کار
تعداد پست ها : 73 امتیازات : 118 اعتبار و شهرت : 20 زمان پیوستن به سایت : 2010-02-01 سن : 34 مکان : T3hR/-\N
| Subject: مطالب و داستان های خواندنی Fri Feb 26, 2010 3:24 am | |
| "آرتور اشي"قهرمان افسانه اي تنيس ويمبلدون به خاطر خونِ آلوده اي که در جريان يک عمل جراحي در سال 1983 دريافت کرد، به بيماري ايدز مبتلا شد و در بستر مرگ افتاد. او از سراسر دنیا نامه هايي از طرفدارانش دريافت کرد. يکي از طرفدارانش نوشته بود: چرا خدا تو را براي چنين بيماري انتخاب كرد.
او در جواب گفت: در دنيا، 50 ميليون کودک بازي تنيس را آغاز مي کنند. 5 ميليون نفر ياد مي گيرند که چگونه تنيس بازي کنند. 500 هزار نفر تنيس را در سطح حرفه اي ياد مي گيرند. 50 هزار نفر پا به مسابقات مي گذارند. 5 هزار نفر سرشناس مي شوند. 50 نفر به مسابقات ويمبلدون راه پيدا مي کنند، چهار نفر به نيمه نهايي مي رسند و دو نفر به فينال ... و آن هنگام که جام قهرماني را روي دستانم گرفته بودم، هرگز نگفتمخدایا چرا من؟و امرز هم که از اين بيماري رنج مي کشم، نيز نمي گويم خدایا چرا من؟ | |
|
| |
mohammad تازه کار
تعداد پست ها : 73 امتیازات : 118 اعتبار و شهرت : 20 زمان پیوستن به سایت : 2010-02-01 سن : 34 مکان : T3hR/-\N
| Subject: Re: مطالب و داستان های خواندنی Fri Feb 26, 2010 3:27 am | |
| شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.
پسرک، در حالیکه پاهای برهنهاش را روی برف جابهجا میکرد تا شاید سرمای برفهای کف پیادهرو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه میکرد.
در نگاهش چیزی موج میزد، انگاری که با نگاهش ، نداشتههاش رو از خدا طلب میکرد، انگاری با چشمهاش آرزو میکرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد....
در حالیکه یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.
- آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق میزد وقتی آن خانم، کفشها را به او داد.پسرک با چشمهای خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
- شما خدا هستید؟
- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
- آها، میدانستم که با خدا نسبتی دارید! | |
|
| |
mohammad تازه کار
تعداد پست ها : 73 امتیازات : 118 اعتبار و شهرت : 20 زمان پیوستن به سایت : 2010-02-01 سن : 34 مکان : T3hR/-\N
| Subject: Re: مطالب و داستان های خواندنی Fri Feb 26, 2010 3:29 am | |
| علایم اعتیاد به اینترنت:
1.ساعت 4 صبح که از خواب بیدار شده اید و برای آب خوردن به طرف آشپزخانه می روید در بین راه mail هایتان را چک میکنید.
2.وقتی مودم را خاموش می کنید احساس پوچی می کنید،مثل اینکه عزیزی را از دست داده باشید.
3.تصمیم می گیرید یکی دو سالی بیشتر در دانشگاه باشید فقط برای دسترسی رایگان به اینترنت.
4.در نامه های پستی هم از Smiley (مثل <: ) استفاده می کنید.
5.وقتی می خواهید بخندید سرتان را نود درجه به سمت چپ می چرخانید.(به مطلب قبل رجوع کنید)
6.تکلیفتان را به فرم HTML در می آورید و آدرس آن را به استادتان می دهید.
7.سگتان هم برای خودش یک صفحه وب دارد.
8.حتی خوابهای شبتان هم به فرمت HTML است.
9.سنتان را به صورت 3.x نشان می دهید.
10.پسرتان جواد را Java صدا می کنید.
11.همسرتان را به این صورت معرفی می کنید: Ayal@Kitchen. home Aghamoon@work.money
12.آدرس منزلتان را به این صورت روی پاکت نامه می نویسیدwww.mihandownload.com
13.همه دوستانتان یک @ در اسمشان دارند.
14.از اینکه در یک آگهی ترحیم نمی توان آدرس Email جدید مرحوم را نوشت ناراحت هستید.
15.تنها ارتباطتان با افراد منزل از طریق Email است.
16.انتخاب بین پرداخت قبض آب و هزینه اشتراک اینترنت آسان است، باید مدتی بی آبی را تحمل کنید.
17.خانمتان یک کلاه گیس بر روی مانیتور می گذارد که به شما یاد آوری کند که او چه قیافه ای دارد.
18.بر روی کنترل تلویزیون هم Double click می کنید.
19.نیمی از سفرتان را در هواپیما در حالی طی می کنید که کامپیوتر کیفیتان را بر روی پاهایتان و بچه تان را در جعبه بالای سرتان گذاشته اید.
20.اگر 20 روز Online نشوید حتما زنده نخواهید ماند
| |
|
| |
mohammad تازه کار
تعداد پست ها : 73 امتیازات : 118 اعتبار و شهرت : 20 زمان پیوستن به سایت : 2010-02-01 سن : 34 مکان : T3hR/-\N
| Subject: Re: مطالب و داستان های خواندنی Fri Feb 26, 2010 3:25 pm | |
| آیا میدانید که بدن انسان تنها قادر است تا آستانه 45 واحد درد را تحمل کند. اما در زمان زایمان، مادر تا 57 واحد درد را تحمل میکند. این مانند این است که 20 استخوان بدن در آن واحد شکسته شوند. به مادر خود عشق بورزید. | |
|
| |
پارميس شاگرد ممتاز
تعداد پست ها : 202 امتیازات : 256 اعتبار و شهرت : 30 زمان پیوستن به سایت : 2010-02-03 مکان : قم
| |
| |
mohammad تازه کار
تعداد پست ها : 73 امتیازات : 118 اعتبار و شهرت : 20 زمان پیوستن به سایت : 2010-02-01 سن : 34 مکان : T3hR/-\N
| Subject: Re: مطالب و داستان های خواندنی Fri Feb 26, 2010 3:34 pm | |
| - پارميس wrote:
- باشه حتما"
شما هم به مادران آينده عشق بورزيد باشه به روی چشم . این چیزایی که بعضی موقع ها میگم و کل کل میکنم فقط واسه مزاحه ولی مثل اینکه شما ناراحت شدید از دستم . باشه چشم دیگه در این زمینه پستی ارائه نمی شود | |
|
| |
پارميس شاگرد ممتاز
تعداد پست ها : 202 امتیازات : 256 اعتبار و شهرت : 30 زمان پیوستن به سایت : 2010-02-03 مکان : قم
| |
| |
javad اماتور
تعداد پست ها : 34 امتیازات : 21 اعتبار و شهرت : 2 زمان پیوستن به سایت : 2010-02-01 مکان : خونه ی بابا
| Subject: Re: مطالب و داستان های خواندنی Fri Feb 26, 2010 3:41 pm | |
| - mohammad wrote:
- آیا میدانید که بدن انسان تنها قادر است تا آستانه 45 واحد درد را تحمل کند.
اما در زمان زایمان، مادر تا 57 واحد درد را تحمل میکند. این مانند این است که 20 استخوان بدن در آن واحد شکسته شوند. به مادر خود عشق بورزید. وای طفلی مامانا بیخودی که نمیگن مادری که زایمان میکنه همه ی گناهاش ریخته میشه خوشبحال ما آقایون زایمان نداریم | |
|
| |
پارميس شاگرد ممتاز
تعداد پست ها : 202 امتیازات : 256 اعتبار و شهرت : 30 زمان پیوستن به سایت : 2010-02-03 مکان : قم
| Subject: Re: مطالب و داستان های خواندنی Fri Feb 26, 2010 3:45 pm | |
| ما حاضريم برا يه بار اين ايثارو بديم به شما آقايون
ولي مطمئن هستيم نسل بشر منقرض ميشه حتي اگه زايمان با سزارين باشه باز دردشو مردا تحمل نميكنن هميشه از زنها ميشنوم كه ميگن حاضرم خودم از درد بميرم باباي بچه ها مريض نشه وقتي ميپرسم چرا ميگن از بس ناله ميكنه
: | |
|
| |
mohammad تازه کار
تعداد پست ها : 73 امتیازات : 118 اعتبار و شهرت : 20 زمان پیوستن به سایت : 2010-02-01 سن : 34 مکان : T3hR/-\N
| Subject: Re: مطالب و داستان های خواندنی Fri Feb 26, 2010 5:33 pm | |
| پارمیس جان حق با شماس(تو ).واقعا زایمان چیز زجر آوریه . نمیدونم چرا هر چی درد و رنجه واسه خانماس واقعا بهشت هم واستون کمه.من اگه خدا بودم یه جایزه ی بهتری براتون در نظر میگرفتم | |
|
| |
soosoo اماتور
تعداد پست ها : 25 امتیازات : 54 اعتبار و شهرت : 8 زمان پیوستن به سایت : 2010-02-01 سن : 34 مکان : تهران
| Subject: Re: مطالب و داستان های خواندنی Fri Feb 26, 2010 5:56 pm | |
| | |
|
| |
mohammad تازه کار
تعداد پست ها : 73 امتیازات : 118 اعتبار و شهرت : 20 زمان پیوستن به سایت : 2010-02-01 سن : 34 مکان : T3hR/-\N
| Subject: Re: مطالب و داستان های خواندنی Fri Feb 26, 2010 5:59 pm | |
| - soosoo wrote:
ایییییییییییییی محمد خودم خفت می کنم زن ذلیلللللل اییییی اگه من زن ذلیلم پس تو...... :" longdesc="1" /> بگم؟بگم؟بگم؟ | |
|
| |
soosoo اماتور
تعداد پست ها : 25 امتیازات : 54 اعتبار و شهرت : 8 زمان پیوستن به سایت : 2010-02-01 سن : 34 مکان : تهران
| Subject: Re: مطالب و داستان های خواندنی Fri Feb 26, 2010 6:04 pm | |
| | |
|
| |
mohammad تازه کار
تعداد پست ها : 73 امتیازات : 118 اعتبار و شهرت : 20 زمان پیوستن به سایت : 2010-02-01 سن : 34 مکان : T3hR/-\N
| Subject: Re: مطالب و داستان های خواندنی Sat Feb 27, 2010 8:25 am | |
| این خیلی نازه حتما بخونید
مردي ديروقت ‚ خسته از كار به خانه برگشت. دم در پسر پنج ساله اش را ديد كه در انتظار او بود.
سلام بابا ! يك سئوال از شما بپرسم؟
- بله حتمآ. چه سئوالي؟
- بابا ! شما براي هرساعت كار چقدر پول مي گيريد؟
مرد با ناراحتي پاسخ داد: اين به تو ارتباطي ندارد. چرا چنين سئوالي ميكني؟
- فقط ميخواهم بدانم.
- اگر بايد بداني ‚ بسيار خوب مي گويم : 20 دلار
پسر كوچك در حالي كه سرش پائين بود آه كشيد. بعد به مرد نگاه كرد و گفت : ميشود 10 دلار به من قرض بدهيد ؟
مرد عصباني شد و گفت : اگر دليلت براي پرسيدن اين سئوال ‚ فقط اين بود كه پولي براي خريدن يك اسباب بازي مزخرف از من بگيري كاملآ در اشتباهي‚ سريع به اطاقت برگرد و برو فكر كن كه چرا اينقدر خودخواه هستي. من هر روز سخت كار مي كنم و براي چنين رفتارهاي كودكانه وقت ندارم.
پسر كوچك‚ آرام به اتاقش رفت و در را بست.
مرد نشست و باز هم عصباني تر شد: چطور به خودش اجازه مي دهد فقط براي گرفتن پول از من چنين سئوالاتي كند؟
بعد از حدود يك ساعت مرد آرام تر شد و فكر كرد كه شايد با پسر كوچكش خيلي تند و خشن رفتار كرده است. شايد واقعآ چيزي بوده كه او براي خريدنش به 10 دلار نياز داشته است. به خصوص اينكه خيلي كم پيش مي آمد پسرك از پدرش درخواست پول كند.
مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز كرد.
- خوابي پسرم ؟
- نه پدر ، بيدارم.
- من فكر كردم شايد با تو خشن رفتار كرده ام. امروز كارم سخت و طولاني بود و همه ناراحتي هايم را سر تو خالي كردم. بيا اين 10 دلاري كه خواسته بودي.
پسر كوچولو نشست‚ خنديد و فرياد زد : متشكرم بابا ! بعد دستش را زير بالشش برد و از آن زير چند اسكناس مچاله شده در آورد.
مرد وقتي ديد پسر كوچولو خودش هم پول داشته ‚ دوباره عصباني شد و با ناراحتي گفت : با اين كه خودت پول داشتي ‚ چرا دوباره درخواست پول كردي؟
پسر كوچولو پاسخ داد: براي اينكه پولم كافي نبود‚ ولي من حالا 20 دلار دارم. آيا مي توانم يك ساعت از كار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بياييد؟ من شام خوردن با شما را خيلي دوست دارم ... | |
|
| |
mohammad تازه کار
تعداد پست ها : 73 امتیازات : 118 اعتبار و شهرت : 20 زمان پیوستن به سایت : 2010-02-01 سن : 34 مکان : T3hR/-\N
| |
| |
پارميس شاگرد ممتاز
تعداد پست ها : 202 امتیازات : 256 اعتبار و شهرت : 30 زمان پیوستن به سایت : 2010-02-03 مکان : قم
| Subject: Re: مطالب و داستان های خواندنی Sat Feb 27, 2010 2:02 pm | |
| دستت درد نكنه خيلي عالي بود | |
|
| |
پارميس شاگرد ممتاز
تعداد پست ها : 202 امتیازات : 256 اعتبار و شهرت : 30 زمان پیوستن به سایت : 2010-02-03 مکان : قم
| Subject: Re: مطالب و داستان های خواندنی Wed Mar 10, 2010 3:55 pm | |
| تا كريسمس چند روز بيشتر نمانده بود و جنب و جوش مردم براي خريد هديه كريسمس روز به روز بيشتر ميشد. من هم به فروشگاه رفته بودم و براي پرداخت پول هدايايي كه خريده بودم، در صف صندوق ايستاده بودم. جلوي من دو بچه، پسري 5 ساله و دختري كوچكتر ايستاده بودند. پسرك لباس مندرسي بر تن داشت، كفشهايش پاره شده بود و چند اسكناس را در دستهايش ميفشرد. لباسهاي دخترك هم دست كمي از مال برادرش نداشت ولي يك جفت كفش نو در دست داشت. وقتي به صندوق رسيديم، دخترك آهسته كفشها را روي پيشخوان گذاشت، چنان رفتار ميكرد كه انگار گنجينهاي پر ارزش را در دست دارد. صندوقدار قيمت كفشها را گفت: 6 دلار پسرك پولهايش را روي پيشخوان ريخت و آنها را شمرد: 3 دلار و 15 سنت. بعد رو كرد به خواهرش و گفت: فكر ميكنم بايد كفشها رو بگذاري سرجايش ... دخترك با شنيدن اين حرف به شدت بغض كرد و با گريه گفت: نه! نه! پس مامان تو بهشت با چي راه بره؟ پسرك جواب داد: گريه نكن، شايد فردا بتوانيم پول كفشها را در بياوريم. من كه شاهد ماجرا بودم، به سرعت 3 دلار از كيفم بيرون آوردم و به صندوقدار دادم. دخترك دو بازوي كوچكش را دور من حلقه كرد و با شادي گفت: متشكرم خانم ... متشكرم خانم. به طرفش خم شدم و پرسيدم: منظورت چي بود كه گفتي: پس مامان تو بهشت با چي راه بره؟ پسرك جواب داد: مامان خيلي مريض است و بابا گفته كه ممكنه قبل از عيد كريسمس به بهشت بره! دخترك ادامه داد: معلم ديني ما گفته كه رنگ خيابانهاي بهشت طلائي است، به نظر شما اگر مامان با اين كفش هاي طلائي تو خيابانهاي بهشت قدم بزنه، خوشگل نميشه؟ چشمانم پر از اشك شد و در حالي كه به چشمان دخترك نگاه ميكردم، گفتم: چرا عزيزم، حق با تو است مطمئنم كه مامان شما با اين كفشها تو بهشت خيلي قشنگ ميشه.
| |
|
| |
Sponsored content
| Subject: Re: مطالب و داستان های خواندنی | |
| |
|
| |
| مطالب و داستان های خواندنی | |
|